تو می آیی...

تو می آیی،

می دانم که می آیی...

تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم ،

خوب فهمیدم...

تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم ،

 سیر نوشیدم.

تو می آیی...

می دانم که می آیی

و بر ابهام یک بودن ،

 نگین آبی احساس می بندی،

و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی،

 مرا بر نبض پر کار شکفتن می نشانی...

تو می آیی... 

خوب می دانم

که پروانه، نشانت را میان قاصدک ها دید

میان قاصدک هایی که از من تا نهایت!

 دور می شد

تو می آیی و من را از نگاه سرد آیینه ،

 شبیه دختری از جنس یک پرواز،

میان گرمی دستان پر مهرت دوباره ،

 باز می گیری

تو می آیی و من این را

شبیه حجم یک بوییدن مطبوع

از آواز اقاقی های سرگردان !

شیبه یک نیلوفر سبز میان برکه ای عریان ،

 دوباره ، خوب ، فهمیدم!

تو می آیی، می دانم ،

 خوب می دانم که می آیی

و من را ، در حریم امن چشمانت ،

 به آرامش ،

 به فردایی پر از شوق و تپش هایی پر از بی قراری!

 می رسانی...

تو می آیی ،

 خوب می دانم که می آیی...


In Love

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد