غمت در سینه ی دریای پهناور نمی گنجد

فراموشت نکردم غیر تو در سر نمی گنجد

نگاه آخرینت ساده در باور نمی گنجد



در انبوه خیالاتم تلاطم می کنی هرشب

غمت در سینه ی دریای پهناور نمی گنجد



شبیه موج می آیی همیشه سهمگین اما . . .

ببین که درد و غم در سینه ام دیگر نمی گنجد



بگو آتش بسوزاند تمام شعر هایم را . . .

که بی تو شور و شوق تازه در دفتر نمی گنجد



چه بسیارند آلامی که پایان هم نمی یابند . . .

چه افکاری که در این ذهن عصیانگر نمی گنجد



در این مرداب می پوسم در این درخویشتن ماندن

مدد می جویم و موجت در این بستر نمی گنجد


لبی می خواهم اینک تا بسوزاند وجودم را

غمت در ساقه های خشک نیلوفر نمی گنجد

سیدمهدی نژاد هاشمی (م- شوریده)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد