صدایم را بشنو!

صدایت می کنم با سکوتی سنگین تر از فریاد!

ببین...مرا می شناسی.!؟ مرا دیده ای.!؟

صدایم را بشنو! صدای هق هق شبانه های بی صدایی است!

نگاهم در نگاهت گره خورده است! اما مرا نمی بینی!

گونه هایم غرق خجالت عاشقانه هایت شده اند!

من تو را می پرستم و تو غرق در خدای خویشی!

مرا ببین! اگر بخواهی می بینی! 

فریاد صدایم بی صداست...

می شنوی... 

من بی تو لحظات دلواپسی های غریبانه را می گذرانم!

این بار مرا ببین... 

شاید بشناسی!



نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 02:23

با درود

دیشب در جاده های سکوت
در ایستگاه عشق
هر چه منتظر ماندم
کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد
و من تنهاتر از همیشه به خانه بر گشتم . . .


این جمله وبلاگت خیلی خوشم اومئ تحت تاثیر قرار گرفتم

بندانگشتی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 22:08 http://googooligirl.blogsky.com

سلام جیگر طلا
اه اه حال خودمم به هم خورد...
شعرت قشنگ بود حال کردم
آپم بیا
نظر یادت نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد