چرا نمی آیی...؟

تورامی خوانم و تورا باتمام حنجره ها صدا می کنم...


           ای عابرکوچه های بی کسی ام...


       چرادیگرقدم درچشمانم نمی گذاری؟


 چرا می خواهی دراین خزان سکوت، پشت این پنجره ،چشمانم یخ بزند؟


     چشمانم تمام وجودت را زمزمه می کند...


   درون غارتنهایی ام، برای دوریت،دلواپسی ترین ثانیه ها راسپری می کنم...


           تورامی خوانم...


     دراین برهوت غم، ثانیه ای همدم من باش؛ زیرپاهایم غم سبز شده...


چشمانم را هنوز درمسیرراهت قربانی می کنم...


 تورامی خوانم...


                  چرا نمی آیی...؟


                             تورامی خوانم...

نظرات 2 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 22:52 http://www.seavash0091.blogfa.com

می خروشد دریا.

هیچ کس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.



مانده بر ساحل.

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و در این وقت که هر کوهه ی آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصه ی یک شب طوفانی را.



رفته بود آن شب ماهیگیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت.

با خیالی در خواب.



صبح آن شب که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر،

چشم ماهیگیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه ی تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه ی غمناک به جا

به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز... .

پیام دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 00:13 http://khater.blogsky.com

سلام خوبین شما زهرا خانوم اپتون عالی بود مثل همیشه کاش میومد و این همه خوره رو که به جون آدم افتاده به پایان برسه بیا که بدون تو دلتنگم.
من آپ کردم خوشحال میشم سر بزنید موفق باشید یا علی خداحافظ.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد