وقت است بنوشیــــم از این پس بله ها را

گفتم : بــــدوم تا تو همه فاصــــله هـــا را 
تا زود تر از واقعــــه گویم ، گله هــــــــــا را

چون آینــــه پیش تو نشستم که ببینــــی
در من اثــــر سخت ترین زلزله هـــــــــــا را

پر نقش تــــر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گــــره زد به گره حوصله هــــا را

ما تلخی نه گفتنمــــان را که شنیدیـــــــم
وقت است بنوشیــــم از این پس بله ها را

بگــــذار ببینیم بر این جغد نشستــــــــــــه
یک بــــار دگـــــــــــــــر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگـــــذار که دل حــــــــل بکند مساله ها را

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه‌ها...

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشنای همه عاشقانه‌ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها

با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه‌ای ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای است به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در‌به‌در زده‌ام سربه‌خانه‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها

قیصر امین پور

گاهی می خواهم انسان نباشم....

گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم

...گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم اما دلــــــــــی را 

دفن نکنم ...!


......گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات
 است نه از روی هوس ...!

خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم با چشمهـــــــــای کور ،‌ اما خوابی را
 پرپر نکنم ..!

کلاغی باشم که قار قار کنم پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم!!!!

اگر ماه بودم...

اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا می گرفتم


وگر سنگ بودم ، به هر جا که بودم

سر رهگذار تو جا می گرفتم


اگر ماه بودی، به صد ناز ، شاید

شبی بر لبِ بام من می نشستی


و گر سنگ بودی ، به هر جا که بودم

مرا می شکستی ، مرا می شکستی


فریدون مشیری

تو نیستی که ببینی ....

تو نیستی که ببینی 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است 

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو 

 مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها لب حوض

درون آینه پک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو نگاه تو درترانه من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد  

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند 

 چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی  

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار  

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه درین خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است  

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است

غروب های غریب 

 در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من  

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی.....

 

 

فریدون مشیری