دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم....

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری ات ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم



به من محبت کن !

کویر تشنه باران است

من تشنه خوبی

به من محبت کن !

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

بنفشه می روئید

و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست


چرا هراس ؟

چرا شک ؟

بیا

که من

- بی تو

درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست

امید بارش باران نو بهارم نیست


حمید مصدق



M...

چه انتظار عجیبی نشسته در دل ما ،
همیشه منتظریم و کسی نمی آید ...


حمید مصدق