از حمل این جنازه هشیار خسته ام....

چـیزی مـرا به قسمتِ بودن نمی برد
از واژه دو وجهـی تکـرار خسته ام

من بی رقم ترین نفس این حوالی ام
از بـودن مکـرّر بـر دار خستــه ام

من با عبور ثانیه ها خرد می شـوم
از حمل این جنازه هشیار خسته ام

تو هم دیگر جایی نداری...!!!

همه می خواهند جای تو را بگیرند ، 

بی انکه بدانند 

تو هم دیگر جایی نداری...!!!

فردا روز دیگر ے ست !....

گاهے دلم از هر چه آدم است مے گیرد...!

گاهے دلم دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...! 

نهبه شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـ...!

ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !

شب را دوست دارم ...!


شب را دوستـــ ــ ـ دارم ...!

چرا که در تاریکـــ ـی ..

چهره ها مشخــــــ ـص نیست !!

و هر لحظــــــــ ـه ..

این امیـــــ ـد ..

در درونــــــ ــم ریشه می زند ...

که آمده ای ..

ولی من ندیده ام!

می پرسد از من کیستی ؟....

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند



می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند


می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند


می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویمش ! می گویمش ! چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند


می گویمش ! آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمد علی بهمنی