گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینی
محمدعلی بهمنی
با همه بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی ی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن . ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام!
محمدعلی بهمنی
من و تو تا نفس باشد من و تو
من و تو در قفس باشد من و تو
من و تو حرفمان حرف هوس نیست
من و تو از هوس باشد من و تو
من و تو نیمه ای از روحمان کم
" دو تنها و دو سرگردان " عالم
غریبی . بیشتر از اینکه یک عمر
من و تو زندگی کردیم بی هم!
من و تو بی قرار بی قراری
برای هم دو عکس یادگاری
تمام روز بی تابیم و بی خواب
به امید شب و شب زنده داری
من و تو خار چشم سرنوشتیم
که این خط را از او خوشتر نوشتیم
جهنم جای سرافکندگان است
من و تو سربداران بهشتیم
من و تو این هجا را می شناسیم
زبان واژه ها را می شناسیم
سکوت از جنس فریاد است اینجا
چه خوب این هم صدا را می شناسی
محمدعلی بهمنی
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست
من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست
انسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست
محمد علی بهمنی
دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی
توللی