غم مخور.....

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور


ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور


گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور


دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور


هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور


ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش​ها گر کند خار مغیلان غم مخور


گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور


حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور


حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور


حافظ شیرازی


رد پا....

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف

آنچه به جا می ماند

رد پائی است

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را

....


کتاب عاشقی....

کتاب عاشقی را آرام باز می کنم

و ورق می زنم صفحات دلدادگی را ،

داستان خسرو و شیرین . . .

افسانه ی لیلی و مجنون

روایت ویس و رامین ،

قصه ی بیژن و منیژه ،

وامق و عذرا ، . . .

. . .

باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .

. . .

تو گویی لابلای هر برگ ،

با ظرافتی خاص . . .

دلی پیچیده شده ،

و چشمی نگران . . .

هنوز بر لب جاده عاشقی

به انتظار نشسته ،

یار را می جوید . . .

. . .
باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .

خانه دوست....

و کسی می گوید سر خود بالا کن،


به بلندا بنگر


به بلندای عظیم 


به افق های پر از نور امید 


و خودت خواهی دید 


و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست... 


خانه دوست در آن عرش خداست ، 


خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست 


و فقط دوست ، خداست.....



خدا حافظی....


دیروز به انتظار سلامت نشستم … 


نیامدی…


امروز و فردا ها نیز می نشینم …
.
.
.


می دانم برای خدا حافظی خواهی آمد....