تو را دوست می دارم


اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق

و زیبایی تو را دوست می دارم

تو را عاشقانه دوست دارم

مثل گلهای بهاری

مثل پنجره های باز رو به دریا

مثل گلهای عاشق در باغچه های انتظار

تو را مثل خودت پاک و معصوم دوست دارم

من عاشقم

عاشق صدای شرشر باران

عاشق پنجره های خیس باران خورده

و عاشق کوچه های نمناک انتظار

من عاشقم

عاشق شبهای پر ستاره و مهتابی

در کوچه پس کوچه های دلواپسی در انتظار دیدار یک آشنا

من عاشقم

عاشق پاکی و معصومیت

عاشق نگاهی پاک و بی ریا

عاشق سبزی بهار و عاشق تمام شقایق های دنیا 

در دلم انگار جای هیچکس نیست


این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست

حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مرده ام در من هوای هیچکس نیست

دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست

من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچکس نیست
نجمه زارع

http://valleh.persiangig.com/image/00070.jpg

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو 

باشد که خستگی بشود شرمسار تو 


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود 

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو 


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من 

می خواستم که گم بشوم در حسار تو 


احساس می کنم که جدایم نموده اند 

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو 


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام 

خالی تر از همیشه و در انتظار تو 


این سوت آخر است و غریبانه می رود 

تنهاترین مسافر تو از دیار تو 


هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو 

هشدار می دهد به خزانم بهار تو 


اما در این زمانه عسرت مس مرا 

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو 

محمد علی بهمنی


نازنینم!

نازنینم!

باز عطر یاد تو،در خاطره ی اتاقم پیچید!

باز مهربانی چشمهایت،

پنجره ی خیالم را ستاره باران کرد!

باز گرمی دستانت،

روحم را تا دورترین،لمس یادها برد!

نازنینم!

به شب و روز قسم!

به تلؤلؤ امواج قسم!

به برگ برگ شاخه های درختان قسم!

به بی قراری بادهای سرگردان قسم!

به آواز قمری های حیاتم قسم!

نـــمی توانم پلکهایم را به روی خیال تو ببندم!

نــــمی توانم!

نــمی توانم عطر یاد تو را،از چارفصل دلم پاک کنم!

نـمی توانم!باورکن،نمی توانم!

نازنینم!

ایـــن همـــه فاصله را چگونه تاب بیاورم؟

ایـــن همــــه روز را چگونه به تنهایی دوره کنم؟

ایـــن همـــه شمع را با چه رنگی از امیّد، روشن نگه دارم؟

ایـــن همــــــه فصل را تا به کی،خط بزنم؟

چگونه دوستت دارم ها را ترسیم کنم

که کلمه ای حتی،از یاد نرود؟

قصه ی ایـــن همــه دلتنگی را،

با کدام قلم،برایــت بنگارم؟

آخــــر برای تک تک واژه های بی قراریم، 

قلمها را طاقتی نیست!

شب را دوست دارم!...

شب را دوست دارم!...
چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند . 
چون انتها را نمی بینم تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم 
شب را دوست دارم...
چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند 
شب را دوست دارم 
چرا که اولین بار  تو را در شب یافتم
از شب می ترسم...
چون تو را در شب از دست دادم
از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین
با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟