چرا نمی آیی...؟

تورامی خوانم و تورا باتمام حنجره ها صدا می کنم...


           ای عابرکوچه های بی کسی ام...


       چرادیگرقدم درچشمانم نمی گذاری؟


 چرا می خواهی دراین خزان سکوت، پشت این پنجره ،چشمانم یخ بزند؟


     چشمانم تمام وجودت را زمزمه می کند...


   درون غارتنهایی ام، برای دوریت،دلواپسی ترین ثانیه ها راسپری می کنم...


           تورامی خوانم...


     دراین برهوت غم، ثانیه ای همدم من باش؛ زیرپاهایم غم سبز شده...


چشمانم را هنوز درمسیرراهت قربانی می کنم...


 تورامی خوانم...


                  چرا نمی آیی...؟


                             تورامی خوانم...

چشم انتظار باش!

امشب قاصدک خیالم را فوت کرده ام،
دیدمش،
به سوى آسمان رفت،
ماه را پشت سر میگذارد و کهکشانها را رد خواهد کرد،
چشم انتظار باش!
نشانى تو را به او داده ام.
به او خوب گوش کن،
به تو خواهد گفت که چه اندازه دوستت دارم...

کجا نوشته اند؟ ...

در توالی سکوت تو ٬

 

در تداوم نبودنت ٬

 

رد پای آشنایی از صدای تو ٬

 

در میان حجم خاطرم هنوز زنده است ٬

 

هنوز می تپد و باورش نمیشود که نیستی

 

که جواب مرا نمیخواهی بدهی٬

 

کجا نوشته اند؟

 

عشق

 

 این چنین میان مرز سایه هاست؟

 

این چنین پر از هجوم فاصله

 !

در تقابل میان آب و تشنگی ٬

 

تقابل میان درد و زندگی

 

کجا نوشته اند؟ ...

اما....

چقدر در رویا

با نگاه هایم

نگاه هایت را ببوسم

اما باز تو

نیامده باشی !

حـرفی نـدارم ...

حـرفی نـدارم ...



مـن حـاضـرم حـتی جـانم بـه لبـم رسـد ...!



اگـر جـانم تـو بـاشی ...