چه بیزارم از این ماندن

در این دنیا که گه تاریک و گه سرد است



و ناگه می شود لبریز اندوه



و همان گه غرق در حسرت



و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید



که باید رفت و شاید و ماند



در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟



در این دنیا که چون دل بر کسی بندی



به ترفندی همه دل بستگی هایت



حبابی پوچ برآب است



چه باید کرد؟



من آواره خسته ، در این دنیا



در این ویرانه ، وانفسا


به دنبال چه میگردم



نمی دانم ، و یا شاید که



می دانم و می ترسم



می ترسم . . .



می ترسم از این ظلمت



از این تاریکی ِ بی حد



و بیزارم از این دل بستن و کندن



از این ماندن ولی رفتن



وزین عشق ِ پر از نفرت



از این سرگشتگی هایم



از این دنیا ، از این تکرار بیهوده



ولیکن سخت پا برجا



چه بیزارم



چه بیزارم از این ماندن



و این گه گاه و گاهی ها



و شایدها



چه بیزارم از این . . .



از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است


چشم میبندم که مبادا چشمانت را 
از یاد برده باشم


و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان


و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها


و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس


از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز


معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است


آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم


سال هاست که مرده ام  

                                                                        حسین پناهی


  

چشمان من


شب در چشمان من است 


به سیاهی چشمهایم نگاه کن


روز در چشمان من است


به سفیدی چشمهایم نگاه کن


شب و روز در چشمان من است


به چشمهای من نگاه کن


چشم اگر فرو بندم 


جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

                                                                           حسین پناهی


                        

دور


دور ، آنجا که شب فسونگر و مست


خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود


دور ، آنجا که یاسهای سپید


شاخه گسترده بر کرانه ی رود


دور ، آنجا که می دمد مهتاب


زرد و غمگین ز قله ی پربرف


دور ، آنجا که بوی سوسنها


رفته تا دره های خاموش و ژرف


دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر


سر به هم داده شاخه های تمشک


دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه


می درخشد چو دانه های ِ سرشک


دور ، آنجا که رازهای نهان


خفته در سایه های جنگل ِ دور


دور ، آنجا که در آن جزیره که شب


اشکها می چکد ز چشم ِ گناه


دور ، آنجا که سرکشیده به ناز


شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه


دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب


دم فرو می کشد ز ناله و سوز


دور ، آنجا که بوسه های سحر


میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز


اندر آنجا در آن شکفته دیار


در جهان ِ فروغ و زیبایی


با خیال ِ تو می زنم پر و بال


از میان ِ سکوت و تنهایی

                                                                             توللی

دل من می گوید که تو می آیی باز...

دل من می گوید
وقت افتادن یک شیشه ترد،
از رف طاقچه ی خانه ی دل،
وقت سرشاری اعماق نگاهی ساده
که پر از زمزمه هاست!

وقت پیچیدن یک پیچک عشق،
بر تن ماده دلهای بزرگ...
دل من می گوید که تو می آیی باز
و من از شوق حضور
شب تنهایی خود را به تو خواهم بخشید،
و در آن لحظه تو را خواهم گفت: 
«عشق تا مرز نهایت با ماست، پیش ما می ماند».
و به تو خواهم گفت
رمز دل دادن گل را به عطش،
رمز روییدن شب بو ها را،
در دل آبی خاک...
و تو را خواهم گفت
رمز خوشبختی گلدان در چیست.
از پس پنجره باز خیالت،
به تو من خواهم گفت
آسمان بار امانت به چه کس می بخشد،
چه دلی آرام است،
چه صفایی دارد در کنار گل تنهایی خود:
"تا ابدیت ماندن"!
لحظه آمدنت من به تو خواهم گفت
گاهی اوقات دلم از صدای نفس آینه هم می گیرد!
و مدام، سایه در سایه غم،
دست در دست نسیم،
پای تک نارون باغچه مان می گریم...

لحظه آمدنت، آبی جاری سبز!
من به تو خواهم گفت
راز تدریجی پرپر شدنم را اینجا،
راز پژمردن و افسردن را،
راز نالیدن خود را به دل شیشه ای سنگ صبور...
در دل تیره شب،
من تو را خواهم گفت،
من تو را خواهم گفت...