با مداد رنگی روز آمدنت را نقاشی میکنم
و جاده های رفتنت را خط خطی!
کسی برای من نیست
بیا غلط های زندگیم را به من بگو
و زیر اشتباهاتم را خط بکش
بودنت مثل دریایی مرا در بر میگیرد
کدام صبح میایی؟
کدام چمدان مال توست؟
کدام دست ترا به من می رساند؟
کدام روز مال من می شوی؟
بیا که درد دلم را فقط تو میفهمی...!!!
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
شاید تو بوده ای
شاید نگاه ماه
فانوس سرد یاد مرا زنده کرده است
در بیشه زار دور و مه آلود ذهن تو
شاید
خیال من
امشب گذشته است
از دره های تار فراموشی
تا آشیان روشن اندیشه های تو
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت
تا کوچه می دوم
بن بست ها برابر چشم اند
یک خواب گرد پیر
آرام و کند می گذرد از کنارشان
مهتاب عشوه گر
بر اشک های من لبخند می زند
بی تو چه گونه بگذرم از شب
بی تو چگونه من ؟
سیما یاری
به چه می خندی تو ؟
به مفهوم غم انگیز جدایی ؟
به چه چیز ؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش ؟
به چه می خندی تو ؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد ؟
یا به افسونگری چشمانت
که مرا سوخت و خاکستر کرد ؟
به چه می خندی تو ؟
به دل ساده من می خندی
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟
خنده دار است بخند . . .