دیگر قصد بزرگ شدن ندارم ....

یک چای با طعم گس کودکیم برایم بریز مادر

من امروز ان قد کوچک شده ام که در آغوشت جای میگیرم

من هرگز کفش های پاشنه بلندت را نمی پوشم

دیگر قصد بزرگ شدن ندارم 

می خواهم بعد از صبحانه روی زانویت ارام بخوابم

و تو مرا هرگز از خواب بیدار نکنی

شانه ای برای گریستن نبود...

بارها دلم درسکوت شکست اما کسی صدایش را نشنید...

بارها آسمان چشمانم مانند ابربهاری هوای گریه داشت ؛ 

اما شانه ای برای گریستن نبود...

بارها زمین خوردم وتکیه گاهم جز دیوار شکسته دلم نبود...

عجیب دلم گرفته است!....

این روزها...،


عجیب دلم گرفته است!


من ... به خاطر همه صداقتم،


به خاطر باکرگی دیرپای احساسم،


...و به خاطر همه آنچه که هستم،


شرمسارم!!!


همه آن چیزی که هیچ تناسبی


با دنیای پیرامونش ندارد

امروز اتاقم به اندازه ی کافی ابر دارد !.....

پنجره ها را می بندم

پرده ها را می کشم

امروز اتاقم به اندازه ی کافی ابر دارد !

تمام کاغذهای پراکنده ی روی میز

تمام یادداشت های خفته

میان کتاب های همیشه دلتنگ

همیشه فسرده ام ....

نجواهای مرا خوب از بر دارند !

من هم نباشم

عاشقانه هایم همیشه جاری ست

پلک از خواب می ترسد...


کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد؟!

که حتی ذهن ماهیگیر، از قلاب می ترسد؟!

گرفته دامن شب را ، غباری آن چنان بر هم...

که پلک از چشم و چشم از پلک ، و پلک از خواب می ترسد...