خودخواه


باز هم احساس کرده ای که شاید من هستم

و چه خودخواهانه

تنهایی عاشقی میکنی

و من چه مظلومانه عشق را سکوت میکنم

به سادگی یک رهگذر

عشق می ورزی

سخن شیرین میگویی

ولی فردا راهت را گم میکنی

و هر روز پنجره را باز میکنم

به آسمان مینگرم

گاهی خورشید را میبینم

و شاید تو را

حتی نمیدانم خانه ات کجاست

به روی همه در باز میکنی

و با نگاهی و لبخندی دررا میبندی

تو آمدی عاشق باشی ولی رفتن را خود بمن آموختی

تو آمدی به دیدارم که تا هروقت دلت خواست مرا ببیند

ولی دلت دروغ میگفت

چشمهایم صبور شده اند

وقتی که باور کردند چشمهایت باور کردنی نیست

در فصل بهار سال نو در خانه تکانیه دلت

عشق کهنه شعرهایم را دور بریز

دیوار فاصله ها بسیار بلند است

و من هر روز صدایت میکنم

در شلوغی ایستگاه دلت

صدایم را نمیشنوی

دلم اول آشنایی غربت را فهمید

و به رویاها رفت و این حادثه نهان شد

بیصدا شد

و غریبانه فراموش شد


نظرات 2 + ارسال نظر
مینا شنبه 27 آذر 1389 ساعت 20:15

سلام زهرایی
تبریک میگم وبلاگ ناز داری

مهدی یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 01:14 http://spantman.blogsky.com

منم تبریک می گم چون قلم خوبی داری قدر خودت و بدون خواهر

سلام
ممنون که نظر دادین ولی اینارو من ننوشتم
متاسفانه نمیدونم نوشته کی هستن وگرنه نام نویسنده رو میزدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد