*عابر

به یک پلک تو می بخشم تمام روز و شبها را

که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را


بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک نفس پُر کن به هم نگذار لبها را


به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را


دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را


بیا این بار شعرم را به آداب تو میگویم

که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را


غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

نجمه زارع

aks haye asheghaneh (14)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد