دل من می گوید که تو می آیی باز...

دل من می گوید
وقت افتادن یک شیشه ترد،
از رف طاقچه ی خانه ی دل،
وقت سرشاری اعماق نگاهی ساده
که پر از زمزمه هاست!

وقت پیچیدن یک پیچک عشق،
بر تن ماده دلهای بزرگ...
دل من می گوید که تو می آیی باز
و من از شوق حضور
شب تنهایی خود را به تو خواهم بخشید،
و در آن لحظه تو را خواهم گفت: 
«عشق تا مرز نهایت با ماست، پیش ما می ماند».
و به تو خواهم گفت
رمز دل دادن گل را به عطش،
رمز روییدن شب بو ها را،
در دل آبی خاک...
و تو را خواهم گفت
رمز خوشبختی گلدان در چیست.
از پس پنجره باز خیالت،
به تو من خواهم گفت
آسمان بار امانت به چه کس می بخشد،
چه دلی آرام است،
چه صفایی دارد در کنار گل تنهایی خود:
"تا ابدیت ماندن"!
لحظه آمدنت من به تو خواهم گفت
گاهی اوقات دلم از صدای نفس آینه هم می گیرد!
و مدام، سایه در سایه غم،
دست در دست نسیم،
پای تک نارون باغچه مان می گریم...

لحظه آمدنت، آبی جاری سبز!
من به تو خواهم گفت
راز تدریجی پرپر شدنم را اینجا،
راز پژمردن و افسردن را،
راز نالیدن خود را به دل شیشه ای سنگ صبور...
در دل تیره شب،
من تو را خواهم گفت،
من تو را خواهم گفت...



نظرات 2 + ارسال نظر
سونیا شنبه 4 دی 1389 ساعت 15:45 http://eshghe-shisheai.blogfa.com/

مینا شنبه 4 دی 1389 ساعت 18:17

در غوغای زندگی تا سکوت مرگ دوستت دارم ، تاوان آن هر چه باشد ، باشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد