می پرسد از من کیستی ؟....

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند



می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند


می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند


می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویمش ! می گویمش ! چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند


می گویمش ! آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمد علی بهمنی

نظرات 5 + ارسال نظر
قصر آرزو یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 18:08 http://rouyesheshgh.persianblog.ir

چاره ای نیست جز اینکه اجازه بدیم زمان بگذره

mostafa یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 18:42 http://www.mosimix.blogfa.com

واقعا که دستت درد نکنه .یه دور از جونی ،بلانسبتی چیزی بابا.....

امین یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 21:45

زیبا بود


اما واقعا

آدمایی که حتی قادر به درک خودشون نیستن
چطوری میتونن دیگرانو درک کنن؟




خسته نباشید

مرسی از حضورتون

رویای آبی یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 23:42 http://tamasha2000.persianblog.ir

صفا کن دنیاروعشق است

احسان دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 10:25 http://boosehayeasheghane.blogsky.com/

قشنگ بود ولی فکر کنم خیلی به این شاعر علاقه داری ... آخه همه شعرات از اقای بهمنیه

بله شعراشون واقعا قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد