دل من باز گریست ...

دل من باز گریست


قلب من باز ترک خورد و شکست


باز هنگام سفر بود


و من از چشمانت می خواندم


که به آسانی ازاین شهر سفر خواهی کرد


و از این عشق گذر خواهی کرد


و نخواهی فهمید


بی تو این باغ پر از پائیز است . . .

نخواست او به منِ خسته ـ بی گمان ـ برسد.....

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته ـ بی گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد،...

رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوستتَرَش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم... نکند

به او ـ که عاشق او بوده ام ـ زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع

تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود....

غم که می آید در و دیوار، شاعر میشود


در تو زندانی ترین رفتار شاعر میشود


می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی


خط کش و نقاله و پرگار، شاعر میشود


تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟


حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم


از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود


باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟


تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود


گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم


از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود


نجمه زارع

لمس کن این با تو نبودن ها را....


لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست . . .

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد . . .

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان . . .

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار . . .

لمس کن لحظه هایم را
. . . 

تویی که نمیدانی من که هستم٬

لمس کن این با تو نبودن ها را

لمس کن . . .

فقط رفت.....

فقط رفت

بدون کلامی که بوی اشک دهد..

فقط رفت

بدون نگاهی که رنگ حسرت داشته باشد

فقط رفت

و من شنیدم که توی دلش گفت: "راحت شدم ..."