کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم

کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم

 پلک هایی که تا وقتی خون

در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند

 پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب

برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری می کنند

پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند

 دوری از یکدیگر را تاب بیاورند پلک هایی که

در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان می دهند

 عشق را باید از آن ها آموخت ...!

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟


و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!


و هنوز دست و پا میزنند


ذهن خسته ام...


قلب درمانده ام...


چشمان بهت زده ام...


حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!

گاهی دلم می خواهد از همه فرار کنم.....


گاهی دلم می خواهد

از همه فرار کنم

حتی از تو . . .

بروم به آنجا که هیچ کجا نیست

و دو دستی ، تنهایی ام را بچسبم

و قلم و کاغذم را

و بنویسم

از تو

از تنهایی

از عشق

برای دلم

شاید کمی آرام گیرد . . .

به پشت سرت نگاه کن!

تا کجا میخواهی بروی؟!

اینهمه رفتنت چه فایده ای دارد اصلا؟

به پشت سرت نگاه کن!

این سایه ی تو نیست!

منم که به دنبال تو راه افتاده ام!

مثل بادکنکی به دست کودکی!

هرجا میروی با یک نخ به تو وصلم!

نخ را که قطع کنی میروم پیش خدا!!

به پشت سرت نگاه کن!