پنجره را باز میکنم....

پنجره را باز میکنم
احساس قشنگ ِ " تو " می آید

می نشیند

بر پرده

بر دیوار...

من

گیج ِ این همه " تو "

مست ِ مست

کنار می آیم با خودم

و

با احساس ِ قشنگی که " تـــو " یی

زندگی می کنم


برای خداحافظی خیلی دیر بود....

برای رسیدن به تو

پا پیش گذاشتم

خودم را قسمت کردم

تو را سهم تمام رویاهایم کردم

انصاف نبود

تو که میدانستی با چه اشتیاقی

خودم را قسمت میکنم

پس چرا

زودتر از تکه تکه شدنم

جوابم نکردی

برای خداحافظی

خیلی دیر بود

خیلی دیر ....




خالی ام از احساس..

خوبم.. 


باور کنید اشکها را ریخته ام 


غصه ها را خورده ام 


نبودن ها را شمرده ام.. ......


این روزها که می گذرد...


خالی ام.. 


خالی ام از خشم,دلتنگی,نفرت....


و حتی از عشق.... 


خالی ام از احساس..



صدایم کن که به صدایت سخت محتاجم

هیچ کس به پیشوازم نیامد

کسی مرا به میهمانی گلها نخواند

کسی سراغ پرستوهای مهاجر را نگرفت

دیگر کسی عاشق نشد

زندگی را هیچ کس فریاد نکرد

و من هیچ را تجربه کردم

صدایم کن که به صدایت سخت محتاجم

عبورت چه زیبا بود...

عبورت چه زیبا بود 


وقتی از زندگی ام میگذشتی


من فقط مست دیدنت بودم


کاش میدانستم


تماشای این زیبایی


به چه قیمتی برایم تمام خواهد شد