برف متحرک

دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند








روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم

روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم


حرف با برف زدم سوز زمستانی را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم


شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
 

عرق سردی به پیشانی آن شیشه نشست
تا به امید ورود تو دهان وا کردم


در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق 
با سرانگشت تو را گشتم و پیدا کردم
 

با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
 

و به عشق تو فرآیند تنفس را هم 
جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم


باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست
من دمم را به امید تو مسیحا کردم


پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل
و من امروز براین شیشه تو را " ها " کردم
 

آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی
جای هر واژه ، نفس پشت نفس جا کردم 


کاش می دانستی

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.

وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.

و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک بادت
وصل تو با برق نگاه

و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت

و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم

دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید

عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست

و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است

سینه فریاد کشید:
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده

چشمم برق می زد 
اشک بر گونه نوازش می کرد
لب به لبخند تبسم میکرد 
دست بر هم میخورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است

عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی...

سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
خاطر آکنده یاد...


من باشم و تو باشی و باران ،چه دیدنی ست

من باشم و تو باشی و باران ،چه دیدنی ست


بی چتر،حس پرسه زدنها نگفتنی ست


پاییز با تو فصل دل انگیز بوسه هاست


با تو صدای بارش باران شنیدنی ست


خیسم شبیه قطره های باران،شبیه تو


تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی ست


این جاده با تو تا همه جا مزه می دهد


این راه نا کجای من و تو رسیدنی ست؟!


باران ببار...بهتر از این نمی شود


من باشم وتو باشی و باران، چه دیدنی ست...