به چه می خندی تو ؟


به چه می خندی تو ؟



به مفهوم غم انگیز جدایی ؟



به چه چیز ؟



به شکست دل من یا به پیروزی خویش ؟



به چه می خندی تو ؟



به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد ؟



یا به افسونگری چشمانت



که مرا سوخت و خاکستر کرد ؟



به چه می خندی تو ؟



به دل ساده من می خندی



که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟



خنده دار است بخند . . .


تـــــــو که نباشی...


تـــــــو که نباشی هیچ چیز نیست

حتی زمان !


چه بیزارم از این ماندن

در این دنیا که گه تاریک و گه سرد است



و ناگه می شود لبریز اندوه



و همان گه غرق در حسرت



و گه گاهی ، هر از گاهی میان باید و شاید



که باید رفت و شاید و ماند



در این دنیا که باید بود؟ چه باید کرد؟



در این دنیا که چون دل بر کسی بندی



به ترفندی همه دل بستگی هایت



حبابی پوچ برآب است



چه باید کرد؟



من آواره خسته ، در این دنیا



در این ویرانه ، وانفسا


به دنبال چه میگردم



نمی دانم ، و یا شاید که



می دانم و می ترسم



می ترسم . . .



می ترسم از این ظلمت



از این تاریکی ِ بی حد



و بیزارم از این دل بستن و کندن



از این ماندن ولی رفتن



وزین عشق ِ پر از نفرت



از این سرگشتگی هایم



از این دنیا ، از این تکرار بیهوده



ولیکن سخت پا برجا



چه بیزارم



چه بیزارم از این ماندن



و این گه گاه و گاهی ها



و شایدها



چه بیزارم از این . . .



ویران شد از نگاهت بنای استوار دلم


ویران شد از نگاهت بنای استوار دلم ، 


حالا تو تنها ستون این ویرانه ای


حسرت . . .


امشب امید این دل دیوانه خسته است

بازی نمی کنم دل ویرانه خسته است



از باد می گریزم و با شمع زنده ام

این رسم زندگیست که پروانه خسته است



از سوت و کور بودن بازار عاشقی

دیوارهای دودی میخانه خسته است



تکرار لحظه های تو جام شراب من

ساقی کجاست باز که پیمانه خسته است . . .



چون واژه های تازه ی شعر معاصری

گل برگهای کهنه ی افسانه خسته است



گویا سکوت غربت من را ندیده ای

اینجا دلم شکسته پریشانه خسته است



بر کوچه های خاکی این دل قدم بزن

بی شک غبار این دل بیگانه خسته است



حالا بیا و حسرت من را مرور کن

حالا که اینچنین دل دیوانه خسته است

                                                                                      سید مهدی نژادهاشمی (م.شوریده)