خدا دوسم داره....

گاهی خدا 


بازی اش میگیرد 

و کمی دورتر


آن بالا می نشیند... 

دستم به ارتفاعش نمی رسد 

من حرص می خورم 

پایم را زمین می کوبم 

و او ... نگاهم می کند و می خندد 
...
بچه می شوم، 

دلم می شکند، 


گریه میکنم،


فرود می آید، گونه هایم را می نوازد 

و آرام اشک هایم را پاک می کند ...





نشانی تو...

نشانی تو فقط


بغض همه ی سنگ ها و


یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست٬


و سرخی نشکفته یک خاک٬


پریدن اولین سهره ی بیدار٬


و دست خطی ساده٬ پریده رنگ


از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید.


   ...


نشانی تو...


راستی نشانی تو کجاست؟!


توسن خیال...

امشب خیال بی خبر از من

رفته است تا کجا؟!

آیا کدام جای،

ندانم

اطراق کرده است

چشم انتظار مانده ام امشب

که بی من،او

رو بر کدام سوی نهاده ست

از نیمه هم گذشته شب،

اما خیالِ من

گویا خیالِ آمدنش نیست


در دم دمای صبح

دیدم خیال،خرم و خندان ز ره رسید

پرسیدمش که،

رفته کجا؟

پاسخی نگفت

هرچند می نهفت

رازی نگفتنی را،اما

دیدم

در دیده نقش روی تو را داشت

بوییدمش،

شگفت!

بوی تو را داشت....


حمید مصدق


رد پا....

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی شود

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف

آنچه به جا می ماند

رد پائی است

و خاطره ای که هر از گاه پس میزند

مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را

....


خانه دوست....

و کسی می گوید سر خود بالا کن،


به بلندا بنگر


به بلندای عظیم 


به افق های پر از نور امید 


و خودت خواهی دید 


و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست... 


خانه دوست در آن عرش خداست ، 


خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست 


و فقط دوست ، خداست.....