تنها تو را دوست دارم

پنجره های مه گرفته

یادآور نبودن تو هستند

آن روز که در تنهائی ام تو را صدا کردم

آن روز که همه ی لحظات عشق را در تو یافتم

آن روز که خویشی نداشتم جز غربت خودم

آن روز که آخرین همسفرم تو بودی و بس

آن روز که گریه ام هیچ بود و خنده ام هیچ

آن روز که فریادهایم در سکوت سرد تو خفه شد

آن روز که من درشعاع آفتاب پائیزی تو را گم کردم

ولی

دل می داند

جان می داند

با همه ی نبودنهایت

تو را

تنها تو را دوست دارم


قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد
نه، هیچ اتفاقی نمی افتد
روزها
همان طور به روودِ شب می ریزند
که شب ها
به سپیده ی روز...

نه پرده ای
به ناگهان کشیده می شود
نه سرانگشت شاخه ای
به هوای ماه می جنبد
نه تو
از راه می رسی!
*
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد
مثلا" این که:
تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات
از راه برسی و ...!
نه،
عین روز روشن است،
تو رفته ای بازنگردی
و من
مانده ام پشت این همه کاغذسیاه
تا هر لحظه
به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد
فکر کنم!

بگو چه کنم...

چه در دل ِ من

چه در سر ِ تو

من از تو رسیدم به باور ِ تو

تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر ِ تو

به خاطر تو

به گریه نشستم

بگو چه کنم ...

با تو ، شوری در جان

بی تو ، جانی ویران

از این ، زخم ِ پنهان

می میرم ...

نامت در من باران

یادت در دل طوفان

با تو ، امشب پایان

می گیرم ... 

نه بی تو سکوت

نه بی تو سخن

به یاد ِ تو بودم

به یاد ِ تو من

ببین غم ِ تو رسیده به جان و دویده به تن

ببین غم ِ تو رسیده به جانم ،

بگو چه کنم...


sbox4ih1luta6yo9kulw.jpg