غزلی چون خود شما زیبا


با غروب، این دل گرفته مرا 
می رساند به دامن دریا 

می روم گوش می دهم به سکوت 
چه شگفت است این همیشه صدا 

لحظه هایی که در فلق گم شدم 
با شفق باز می شود پیدا 

چه غروری چه سرشکن سنگی
موجکوب است یا خیال شما 

دل خورشید هم به حالم سوخت 
سرخ تر از همیشه گفت : بیا 

می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا 

راستی گر شبی نباشم من 
چه غریب است ساحل تنها 

من و این مرغهای سرگردان 
پرسه ها می زنیم تا فردا 

تازه شعری سروده ام از تو 
غزلی چون خود شما زیبا 

تو که گوشت بر این دقایق نیست 
باز هم ذوق گوش ماهی ها 
محمد علی بهمنی

http://taranehyab.persiangig.com/image/darya - 1.jpg

در دلم انگار جای هیچکس نیست


این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچکس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست

حتی نفسهای مرا از من گرفتند
من مرده ام در من هوای هیچکس نیست

دنیای مرموزیست ما باید بدانیم
که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که میداند خدای هیچکس نیست

من میروم هرچند میدانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچکس نیست
نجمه زارع

http://valleh.persiangig.com/image/00070.jpg

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو 

باشد که خستگی بشود شرمسار تو 


در دفتر همیشه ی من ثبت می شود 

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو 


تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من 

می خواستم که گم بشوم در حسار تو 


احساس می کنم که جدایم نموده اند 

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو 


آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام 

خالی تر از همیشه و در انتظار تو 


این سوت آخر است و غریبانه می رود 

تنهاترین مسافر تو از دیار تو 


هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو 

هشدار می دهد به خزانم بهار تو 


اما در این زمانه عسرت مس مرا 

ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو 

محمد علی بهمنی


امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه


از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب 

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب


می دانم اری نیستی اما نمی دانم

بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟


هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب


امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه 

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

 

طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب

 

ای ماجرای شعر و شبهای جنون من

آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب

محمد علی بهمنی


از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود



غم که می آید در و دیوار، شاعر میشود

در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود


مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار، شاعر میشود


تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود


باز میپرسی: چه طور اینگونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود


گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم

از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود


نجمه زارع