از حمل این جنازه هشیار خسته ام....

چـیزی مـرا به قسمتِ بودن نمی برد
از واژه دو وجهـی تکـرار خسته ام

من بی رقم ترین نفس این حوالی ام
از بـودن مکـرّر بـر دار خستــه ام

من با عبور ثانیه ها خرد می شـوم
از حمل این جنازه هشیار خسته ام

می پرسد از من کیستی ؟....

می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند



می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند


می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد

کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند


می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویمش ! می گویمش ! چیزی از این ویران نخواهی یافت

کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند


می گویمش ! آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند


می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند

محمد علی بهمنی

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست ....

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست


از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست


بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست


تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست


شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست


این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست


من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست


محمد علی بهمنی



کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب


تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب


تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب


مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی "ها" می کنم هر شب


تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب


دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب


کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب


استاد محمد علی بهمنی

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست.....

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست! 



قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!



گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست


آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!

من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست



من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست



فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست


استاد محمدعلی بهمنی