نازنینم!

نازنینم!

باز عطر یاد تو،در خاطره ی اتاقم پیچید!

باز مهربانی چشمهایت،

پنجره ی خیالم را ستاره باران کرد!

باز گرمی دستانت،

روحم را تا دورترین،لمس یادها برد!

نازنینم!

به شب و روز قسم!

به تلؤلؤ امواج قسم!

به برگ برگ شاخه های درختان قسم!

به بی قراری بادهای سرگردان قسم!

به آواز قمری های حیاتم قسم!

نـــمی توانم پلکهایم را به روی خیال تو ببندم!

نــــمی توانم!

نــمی توانم عطر یاد تو را،از چارفصل دلم پاک کنم!

نـمی توانم!باورکن،نمی توانم!

نازنینم!

ایـــن همـــه فاصله را چگونه تاب بیاورم؟

ایـــن همــــه روز را چگونه به تنهایی دوره کنم؟

ایـــن همـــه شمع را با چه رنگی از امیّد، روشن نگه دارم؟

ایـــن همــــــه فصل را تا به کی،خط بزنم؟

چگونه دوستت دارم ها را ترسیم کنم

که کلمه ای حتی،از یاد نرود؟

قصه ی ایـــن همــه دلتنگی را،

با کدام قلم،برایــت بنگارم؟

آخــــر برای تک تک واژه های بی قراریم، 

قلمها را طاقتی نیست!

شب را دوست دارم!...

شب را دوست دارم!...
چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند . 
چون انتها را نمی بینم تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم 
شب را دوست دارم...
چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند 
شب را دوست دارم 
چرا که اولین بار  تو را در شب یافتم
از شب می ترسم...
چون تو را در شب از دست دادم
از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین
با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟

کــوچـــه

بی تو، مهتاب‌ شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

  ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

خسته....

خسته از عشق بازی با واژه ها

یک دل سیر لال می شوم

و تنها خیره می مانم

به لبهایت 

                                                              و انتظار                                                                        

که نام من چرا جاری نمی شود 

 از من چه انتظاری داری ؟

از بس برایت مرده ام 

از بس کلمات را قربانی کرده ام ،

بوی تعفن گرفته دستانم 

 لال شده ام و لال می مانم 

برای اینکه دیگر لبهایم از نجوای نام تو

گُر نگیرند 

و من خسته ام 

از تو

و دنیای تو 

 دیوانه شده ام

از بس به تو فکر کرده ام 

دیوانه شده اند

کلمات ، واژه ها

از بس نام تو را تکرار کرده اند 

 و من

سخت تلاش می کنم

که تا ابد لال بمانم 

برای اینکه دیگر ٬هرگز نگویم

دوستت دارم


خودخواه


باز هم احساس کرده ای که شاید من هستم

و چه خودخواهانه

تنهایی عاشقی میکنی

و من چه مظلومانه عشق را سکوت میکنم

به سادگی یک رهگذر

عشق می ورزی

سخن شیرین میگویی

ولی فردا راهت را گم میکنی

و هر روز پنجره را باز میکنم

به آسمان مینگرم

گاهی خورشید را میبینم

و شاید تو را

حتی نمیدانم خانه ات کجاست

به روی همه در باز میکنی

و با نگاهی و لبخندی دررا میبندی

تو آمدی عاشق باشی ولی رفتن را خود بمن آموختی

تو آمدی به دیدارم که تا هروقت دلت خواست مرا ببیند

ولی دلت دروغ میگفت

چشمهایم صبور شده اند

وقتی که باور کردند چشمهایت باور کردنی نیست

در فصل بهار سال نو در خانه تکانیه دلت

عشق کهنه شعرهایم را دور بریز

دیوار فاصله ها بسیار بلند است

و من هر روز صدایت میکنم

در شلوغی ایستگاه دلت

صدایم را نمیشنوی

دلم اول آشنایی غربت را فهمید

و به رویاها رفت و این حادثه نهان شد

بیصدا شد

و غریبانه فراموش شد