جدایی....

هنگام سحر که نرم نرمک،
تاریکی شب رسد به پایان
قندیل ستاره ها بمیرد
سر بر زند آفتاب رخشان
وز خواب خوشی شوی چو بیدار
زین دیده ی شب نخفته یاد آر
آن دم که تو را فرا بگیرد
احلام و تخیلات شیرین
آن دم که دلت تپد به سینه
از لذت خاطرات دیرین

گر نغمه ی دلکشی کنی گوش
ما را به خدا مکن فراموش!
آنگاه که در دل تو غوغاست 
از عطر لطیف یاسمن ها،
آنگه که گذر کنی خرامان 
بر صفحه ی سبز این چمنها
یک دم نظری بکن خدا را
آن سبزه و رد پای ما را
وقتی که کمند گیسوانت، 
افشان شده است دوش تا دوش
وقتی که به یک نگاه گیرا 
شوریده دلان شوند مدهوش
ای گل چه به جا بود که گاهی
بر جانب ما کنی نگاهی ...
آن گاه که سرنوشت شومی 
افکند میان ما جدایی
آنگه که خزان رسید و پژمرد 
این تازه نهال آشنایی، 
از خاطر خود مبر خدا را...
لبخند و نگاه آشنا را...
تا آن دم واپسین که ما را
این توده ی خاک هست منزل
تا با شعف و امیدواری 
در گوشه ی سینه می تپد دل
در بند تو باد جسم و جانم 
نام تو همیشه بر زبانم ...
وقتی که دل شکسته ی من 
آرام شود به سینه ی خاک،
وین روح لطیف آسمانی 
پرواز کند به اوج افلاک
هر خاطره ای رود چو بر باد
باور نکنم روی تو از یاد ! 
دم در کش و ناله کم کن ای دل 
از سوز فراق و درد دوری
ماتم زده را علاج نبود ، 
الا که تحمل و صبوری..
گر هست وفا و مهر بر دل،
هرگز نبود فراق مشکل!
شاید صنما من و تو باشیم 
از گردش روزگار غافل !
ره طی شود و نگفته ماند 
آن درد و غم نهفته بر دل...
بگذار از این شراره باری،
در دفتر خویش یادگاری ..... 

« آلفرد دوموسه » ترجمه به شعر از دکتر روشن ضمیر

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم....

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهری ات ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم



دل نیست کبوتر....

ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست ، نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم


قو...

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد 
فریبنده زاد و فریبا بمیرد 

شب مرگ تنها نشیند به موجی 
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب 
که خود در میان غزلها بمیرد 

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا 
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد 

شب مرگ از بیم آنجا شتابد 
که از مرگ غافل شود تا بمیرد 

من این نکته گیرم که باور نکردم 
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد 

چو روزی ز آغوش دریا برآمد 
شبی هم در آغوش دریا بمیرد 

تو دریای من بودی آغوش وا کن 
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد


دکتر مهدی حمیدی شیرازی


خییییلییییییی قشنگه

نرگس بیمار...

شعری زیبا از مرحوم مهدی حمیدی

ادامه مطلب ...